جدول جو
جدول جو

معنی در الان - جستجوی لغت در جدول جو

در الان
(دَ رِ اَ)
شهری است به الان چون قلعه ای بر سر کوه و هر روزی هزار مرد به نوبت، بارۀ این قلعه نگاه دارند. (حدود العالم). و رجوع به الان در ردیف خود شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

کوچۀ باریک یا راهرو منزل یا کاروان سرا که بالای آن خانه ساخته باشند، راهرو سرپوشیده، دهلیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دریابان
تصویر دریابان
صاحب منصب در نیروی دریایی، امیرالبحر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از در زمان
تصویر در زمان
درحال، فی الفور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درایان
تصویر درایان
در حال حرف زدن، دراینده، گوینده
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
ده کوچکی است از دهستان طغرابجرد بخش زرند شهرستان کرمان واقع در 49 هزارگزی شمال زرند و 7 هزارگزی خاور راه فرعی زرند - راور. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
ابن سابقه بن شامخ الحاشدی، جدی جاهلی و از بنی حمدان از قحطان است، (الاعلام زرکلی ج 1)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان سرله بخش جانکی گرمسیر شهرستان اهواز، واقع در 39هزارگزی خاور راه اتومبیل رو هفتگل بگنبد لران، کوهستانی است و معتدل و مالاریائی و دارای 400 تن سکنه، آب آن از رود خانه پرتو و محصول آنجا غلات و برنج و شغل مردم آن زراعت و راه آنجامالرو است و ساکنین از طایفۀ چهارلنگ هستند، پاسگاه ژاندارمری دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از قرای بلوک کورستان در ولایت لارستان فارس، در یازده فرسخی قلعۀ فاریاب و چهارفرسخی مغربی کشّی واقعست، (فارسنامۀ ناصری ص 290 و فهرست بلوکات آن)
کوه دالان میان بلوک فراشبند و نواحی بلوک دشتی است بفارس، (فارسنامۀ ناصری ص 337)
لغت نامه دهخدا
از نواحی دارابجرد بوده است که در فارسنامۀ ابن البلخی (ص 131) چنین توصیف شده است: حسو و دراکان و مص و رستاق الرستاق، این جمله از نواحی دارابجرد است و هوای آن گرمسیر است و درختان خرما باشد و آب روان و دیگر میوه ها باشد. و تنگ رنبه اندرین نواحی است
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نام محلی از توابع آمل مازندران. (سفرنامۀ رابینو ص 113 بخش انگلیسی و ص 153 ترجمه آن)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی از دهستان بالا خیابان بخش مرکزی شهرستان آمل، واقع در 13هزارگزی جنوب آمل و یکهزارگزی غرب راه شوسۀ آمل به لاریجان با 340 تن سکنه. آب آن از تجرود هراز تأمین میشود و محصول آن برنج و مختصر غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است جزء دهستان بهنام بخش ورامین شهرستان تهران، واقع در 4هزارگزی خاور ورامین با 226 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دَ رِ اَ)
ازقرای غوطۀ دمشق نزدیک قرحتا. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ)
دهی است از دهستان مرکزی بخش مریوان شهرستان سنندج واقع در 24 هزارگزی شمال دژ شاهپور و 6 هزارگزی مرز ایران و عراق، با 180 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان بریاجی بخش سردشت شهرستان مهاباد با 289 تن سکنه، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(وُ تَ)
مرکّب از: در + میان، مابین و وسط. (آنندراج)، میان. (ناظم الاطباء)، خلال. (منتهی الارب)، و رجوع به میان شود:
از مجره و زمی و آسمان
تو بکنار وغم تو در میان.
نظامی.
طره و بادصبا بر سر رویت دارند
در میان حرف نیوشیدن و پوشیدن را.
درویش واله هروی (از آنندراج)،
تبحبح، توسط، در میان نشستن.
- در میان آمدن، بمیان آمدن. در معرض قرار گرفتن. مطرح شدن. اعتراض. (منتهی الارب) :
چو زینگونه آمد سخن در میان
بزرگان ایران و تورانیان.
فردوسی.
- ، میانجی و واسطه شدن: بعد از آن ائمه و مشایخ در میان آمدند و قرار دادند که هیرمند در میان باشد. (تاریخ سیستان)،
- در میان آوردن، مطرح کردن. با هم ظاهر و آشکار کردن. (آنندراج)، رجوع به میان شود.
- ، مابین آوردن، به وسط آوردن: تضمن، در میان خویش آوردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار)،
- ، صفا کردن. (آنندراج)،
- ، ضمان آوردن. (آنندراج)،
- ، میانجی آوردن. (آنندراج)،
- در میان افکندن، بمیان آوردن.
- در میان انداختن، با هم ظاهر و آشکاراکردن. (آنندراج)، مطرح کردن.
- در میان چیزی شدن، در وسط آن قرار گرفتن. در خلال چیزی واقع گشتن. اجتیاف. انغلال. تجوف. توسط. سطه. وسوط. (تاج المصادر بیهقی) (دهار)، تخلل، لهز، در میان گروهی شدن. (از منتهی الارب)،
- در میان کردن، واسطه کردن. میانجی قرار دادن. توسیط. (دهار) :
مردم آن قصبه چون خود را طاقت مقاومت ندیدند کس در میان کردند و سر به اطاعت او آوردند. (تاریخ سیستان)،
، برآوردن. بیرون کردن:
چون زبانم گرفت خونریزی
همچو شمشیر در میان کردم.
مولوی (از آنندراج)،
- در میان کشیدن، در میان قرار دادن: خطر، ندب، آنچه در میان کشند چون بر چیزی گرو بندند. (دهار)،
- در میان گرفتن، احاطه کردن:
احاطه کرد خط آن آفتاب تابان را
گرفت خیل پری در میان سلیمان را.
صائب.
- در میان نهادن، با هم ظاهر و آشکارا کردن. (آنندراج)، مطرح کردن: اسرار، اکتات، اکتتات، در میان نهادن راز خود را با کسی. (از منتهی الارب)،
، در رهن. در گرو. (از برهان) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از شرفنامۀ منیری) :
گر میان باشدش بزیر قبا
خرقۀ بند، در میان باشد.
کمال خجندی.
، حاجز. حد. مرز. فصل مشترک. مرز مشترک: مشایخ در میان آمدند و قرار دادند که هیرمند در میان باشد از این سو. (تاریخ سیستان) ، در مد نظر، در بین. در اثناء، درون، در پیش، فاصله، پسین. آخرین. (ناظم الاطباء) ، میانه. (ناظم الاطباء) ، واسطه. میانجی.
- در میان شدن، میانجی شدن: و علت مرض عزم مراجعت کرد و سفرا در میان شدند و سخن مصالحت آغاز کردند. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ کَ)
دهی است از دهستان زیلائی بخش مسجدسلیمان شهرستان اهواز. واقع در 30هزارگزی شمال باختری مسجد سلیمان. دارای 200 تن سکنه می باشد. آب آن از چشمۀ هفت شهیدان تأمین می شود. راه آن شوسه. معدن گچ دارد. ساکنین از طایفۀ هفت لنگ بختیاری هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ)
دهی از دهستان اجارود بخش گرمی شهرستان اردبیل واقع در 3هزارگزی شمال گرمی و 3هزارگزی به شوسه گرمی با 128 تن سکنه آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
نام موضعی به مغرب شهرزور
لغت نامه دهخدا
دهلیز، دالیز، دالیج، دلیج، بالان، بالانه، محلی میانۀ خانه و در کوچه، دالانه، (شرفنامه)، دهلیز که مابین دو در باشد، (شعوری)، کریدور، محلی مسقف میان در خانه و خانه:
چو خوان اندرآمد بدالان شاه
درون رفت زروان حاجب براه،
فردوسی (از شرفنامه)،
یکی راسد یأجوج است بنیان
یکی را روضۀ خلدست دالان،
عنصری (از شعوری)،
صفهالدار، پیش دالان، (منتهی الارب)، سقیفه، دالان بیرونی، (دهار)، سهوه، پیش دالان، مشربه، پیش دالان، (منتهی الارب)،
- امثال:
هر جا در شد ما دالانیم، هر جا خر شد ما پالانیم،
خوشگلها در دالان بدگلها گریه می کنند،
توی دالان می خوابم صاحبخانه نگذار برم،
زیر پالان می خوابم صاحبخانه نگذار برم،
، بازار تنگ که دو سوی آن دکان است: دالان گبرها، دالان فرش فروشها، کوچۀ سرپوشیده، (برهان)، سعبات، (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی مؤلف)، ساباط، تونل
لغت نامه دهخدا
(دَرْ)
مرکّب از: دریا + بان، پسوند محافظت، حافظ دریا. نگاهبان دریا، در اصطلاح امروزین نیروی دریایی، درجه ای از درجات نظامی بحری. صاحب منصبی در نیرویی دریایی. امیرالبحر دوم. (از لغات فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
آنکه دم در خانه بزرگان نگهبانی دهد نگهبان در حاجب قاپوچی، حارس نگهبان. یا دربان فلک آفتاب، ماه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دریابان
تصویر دریابان
صاحب منصب در نیروی دریائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در زمان
تصویر در زمان
در حال فورا فی لافور. رشته و ریسمان تافته که در سوزن کشند
فرهنگ لغت هوشیار
راهرو سر پوشیده، کوچه سر پوشیده، دهلیز خانه. محل میانه خالی و درب کوچه، دهلیز که مابین دو در باشد، کریدور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در اثنا
تصویر در اثنا
در میان به هنگام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در افشان
تصویر در افشان
آنکه در می پاشد، در افشاننده، شخص بلیغ و زبان آور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در پایان
تصویر در پایان
در آخر در انجام عاقبت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در میان
تصویر در میان
مابین و وسط، خلال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دریابان
تصویر دریابان
صاحب منصبی در نیروی دریایی، امیرالبحر دوم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دالان
تصویر دالان
راهرو سرپوشیده، کوچه سر پوشیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دالان
تصویر دالان
تونل
فرهنگ واژه فارسی سره
از توابع دهستان سه هزار تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی
دربان
فرهنگ گویش مازندرانی
پراکنده کن
فرهنگ گویش مازندرانی